لبای ...
وقتی دستمو میگرفت ، انگار یکی میشدیم .
وقتی لب به سخن می گشود ، من از خود بی خود میشدم .
صدااش صدای ناااازش ،گوشمو قلقلک میداد .
دیدن هربارش تازگی داشت برام
چشمای برراقش وقتی نگاه میکرد ، دلم میخواست هرباار چشماشوببوسم
لطافت پوستش دلمو آروم میکرد
دندونای مرواریدش وقتی میخندید میدرخشید ...
لبهای خوش رنگ ، لبهایی که با دیدنش دلم میخواست ...
جوجوی خسته...
برچسب : نویسنده : sandoqhche بازدید : 81
اندکییییی بنشییین
که باااارااااان بگذرد
جوجوی خسته...
برچسب : نویسنده : sandoqhche بازدید : 169
برچسب : نویسنده : sandoqhche بازدید : 146